سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

امروز با یه حس جدید چشم های قشنگت و باز کردی
امروز با هیجان و شوری عجیب توام با اندکی نگرانی چشم گشودی
امروز انتظارت به سر آمد
انتظار برای رفتن به مهد کودک.

روزها بود که برای رفتن بی تاب بودی و هر بار به دلایلی که قانعم نمی کرد از بردنت امتناع می کردم.
دلم را زدم به دریا و بالاخره با صحبت هایی که با مدیر مهد داشتم دو روز در هفته خواهی رفت.

امروز اولین روزت بود کیفت را آماده کردم لباست را تنت کردم موهایت را شانه زدم اما دلم بی تاب بود
بار ها خواستم عکس یا فیلم بگیرم تا ماندگار شود این اولین،امااااااا نشد دلم راضی نشد راستی چرااا؟

وقتی رسیدیم خیلی زود وارد شدی و رفتی پیش بچه ها اما زود برگشتی و نذاشتی برم و مجبور شدم تمام روز بمونم و از دور ببینمت راستش بدم نیومد که بمانم و ببینمت.
امروز طبق برنامه ای که داده بودند بازی در استخر شن داشتید زمان نسبتا طولانی ( یک ساعت) در آنجا مشغول بودید و من در گوشه ی حیاط نظاره ات می کردم چقدر محطاط بودی همه را نگاه می کردی کمی هم وسواس داشتی که نکند ذره ای شن به لباس هایت بشیند.اما بالاخره رفتی و مشغول شدی و من کمی آروم گرفتم آن لحظه که دستت رادر چاله آب فرو بردی و مشتی شن بیرون کشیدی:)

نیم ساعت اول به خیر و خوبی گذشت که یکی از بچه ها در صورت تو مقداری شن پاشید حتی در چشم هات هم شن رفته بود آمدی نزدیک نرده ها و صدایم زدی آمدم با اینکه از مربیت خیلییییییی دور تر بودم اما صدایت را دردت را زود تر شنیدم و آمدم تازه وقتی نزدیکت امدم انگار مربی به خودش امد اما با خونسردی همانطور که نشسته بود گفت بیا با دستمال تمیزت کنم چشم هات و به زور باز نگه داشته بودی پر شن بود چه طور با دستمال تمیز می شد. از بی خیالی مربی خونم به جوش آمده بود.در گوشه ی حیاط شیر آبی بود رفتیم و شستمت. دیگر دلت نمی خواست بروی اما ازت خواستم بری و کنار مربیت بشینی زمان برایت سخت می گذشت ودلت نمی خواست آنجا باشی .
بعد یک ساعت همه امدید و کمک مربی دست و پاهاتون را شست رفتید داخل کلاس تا لباس هایتان را عوض کنید. مربی لباس های بچه ها را یکی یکی جلوی چشم همه در می اورد نتونستم تحمل کنم گفتم بیایی بیرون می خواستم لباس هایت را خودم عوض کنم اما جلوی خودم را گرفتم مربیت را صدا زدم گفتم این بچه لباس هایش را همیشه در خلوت عوض می کند میداند که لباس زیرش را نباید در جلوی کسی عوض کند حالا در این جا ... مربی گفت خوب اگه ما این کار را کنیم کی مواظب بقیه باشد نمیشه منم با عصبانیت گفتم اگه بخواهید میشه.

اومدم کنار کمی خودم را آروم کردم خدا رو شکر می کردم که ماندم و این ها را دیدم و تصمیم گرفتم دیگر هرگر دوشنبه ها نبرمت از برنامه ی استخر شن بیذار شدم.
بقیه روز برنامه ی خاصی نبود میان وعده تان را خوردید و بعد فقط بازی نه چیزی دیگر تا ساعت 11.30 همین گونه گذشت البته شمادراین بخش آزاد برنامه راضی تر بودی و اصلا نیامدی سراغم را بگیری و این نشانه ی این بود که راحت بودی و البته خوشحال.

نمی دانم با تضاد های درونی ام چه کنم . مطمینم نمی توانم با ان ها کنار بیایم. اما تغییر آنها چه؟ میشود آیاااااااا ؟
آیا در این مهد دوام می آوریم ؟  آیا  آیا  آیااااااا؟ :(
کلا این روز ها باید مغزمان به طریقی ورم کند از فکر و خیال فرقی نمی کند فقط مقدر شده ورم کند. دلم آسودگی می خواهد.

دعا کنید گره ها را باز کنیم نه کور.

 


[ دوشنبه 92/5/7 ] [ 6:30 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 138262