• وبلاگ : دردونه جون
  • يادداشت : اولين روز مهد
  • نظرات : 1 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مريم مامان آريا 
    سلام خوبي عزيزم ؟
    مي دوني الان نوشته هات رو که خوندم فکر کنم فشار خونم رفت رو صد، همين چيزا رو مي شنوم که هي بيزار مي شم از مهد و از مربي هاي بي خيال و بي مسئوليتشون ، قبول دارم که مهد خوب و مربي خوب هم هست ، ولي اکثرا همين طور هستن
    خوب سخته براي مادر ، که بچه اي رو که با هزار جور مراقبت و حساسيت بزرگ کرده توي اين وضع ببينه ، يه بچه شن بپاشه تو صورتش ؟ روز ديگه سنگ بزنه تو سرش؟ روز ديگه مداد کنه تو دستش و کسي هم مراقب نباشه ؟ خوب مگه از جون بچه مون سير شديم ؟ يا اينکه سر کوچه پيدا شون کرديم که نسبت به اذيت شدنشون بي تفاوت باشيم؟ مي دوني چقدر درد داره خاک تو چشم رفتن؟
    لباسهاي زير دختر و پسر رو جلو هم عوض مي کرد؟ جل الخالق ؟؟؟؟
    اين ديگه آخرش بود
    من بودم اصلا فکر نمي کردم قطعا ديگه به اون مهد نمي رفتم
    خيلي درد ناک بود اين مهد کودکه يا بي صاحب خونه ؟
    چند تا بچه بي زبون رو گير آورن هر جوري بخوان رفتار مي کنن
    بگرد يه مهد بهتر پيدا کن تو رو خدا
    تنم لرزيد ، داشتم اين روزها به مهد فکر مي کردم کلا پشيمون شدم
    پاسخ

    :( خيلي فكرم مشغوله دعا كن بهترين پيش بياد