سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

سلام

چند وقتیست که فکرم بسییییییییییییییار بابت نوشتن یا ننوشتن در این وبلاگ مشغول است.
با این که بسیاردلبسته اش هستم ولی منطق حاکم بر ذهنم مرا از نوشتن باز می دارد.
این که خصوصی ترین،ناب ترین لحظه های زندگی عزیزترینم را در جایی ثبت کنم که ندانم هدف از تاسیس و شکل گیری آن چه بوده دل مرا سخت می لرزاند.
از کجا معلوم شاید ثبت این لحظه ها نه تنها لطفی به دخترم نباشد بلکه موجب سو استفاده سود جویانی که به اسرار، خلق خو و روش زندگی او آگاهند بیانجامد و در این صورت او در مورد مادرش چه فکر خواهد کرد.

به هر حال دل کندن از این خانه برایم بسیار سخت است اما ماندن در آن را نیز بیش از این صلاح نمی دانم و این دفتر را که تا خاطرات سه سال و نیمگی دخترم در آن ثبت شده است را در همین پست به پایان می رسانم.

از همه ی دوستان عزیزم که صمیمانه دوستشان دارم عذر خواهی می کنم و برایشان آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم .

در پناه خدا

 

 


[ سه شنبه 92/7/16 ] [ 7:43 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 92/5/14 ] [ 3:33 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

امروز با یه حس جدید چشم های قشنگت و باز کردی
امروز با هیجان و شوری عجیب توام با اندکی نگرانی چشم گشودی
امروز انتظارت به سر آمد
انتظار برای رفتن به مهد کودک.

روزها بود که برای رفتن بی تاب بودی و هر بار به دلایلی که قانعم نمی کرد از بردنت امتناع می کردم.
دلم را زدم به دریا و بالاخره با صحبت هایی که با مدیر مهد داشتم دو روز در هفته خواهی رفت.

امروز اولین روزت بود کیفت را آماده کردم لباست را تنت کردم موهایت را شانه زدم اما دلم بی تاب بود
بار ها خواستم عکس یا فیلم بگیرم تا ماندگار شود این اولین،امااااااا نشد دلم راضی نشد راستی چرااا؟

وقتی رسیدیم خیلی زود وارد شدی و رفتی پیش بچه ها اما زود برگشتی و نذاشتی برم و مجبور شدم تمام روز بمونم و از دور ببینمت راستش بدم نیومد که بمانم و ببینمت.
امروز طبق برنامه ای که داده بودند بازی در استخر شن داشتید زمان نسبتا طولانی ( یک ساعت) در آنجا مشغول بودید و من در گوشه ی حیاط نظاره ات می کردم چقدر محطاط بودی همه را نگاه می کردی کمی هم وسواس داشتی که نکند ذره ای شن به لباس هایت بشیند.اما بالاخره رفتی و مشغول شدی و من کمی آروم گرفتم آن لحظه که دستت رادر چاله آب فرو بردی و مشتی شن بیرون کشیدی:)

نیم ساعت اول به خیر و خوبی گذشت که یکی از بچه ها در صورت تو مقداری شن پاشید حتی در چشم هات هم شن رفته بود آمدی نزدیک نرده ها و صدایم زدی آمدم با اینکه از مربیت خیلییییییی دور تر بودم اما صدایت را دردت را زود تر شنیدم و آمدم تازه وقتی نزدیکت امدم انگار مربی به خودش امد اما با خونسردی همانطور که نشسته بود گفت بیا با دستمال تمیزت کنم چشم هات و به زور باز نگه داشته بودی پر شن بود چه طور با دستمال تمیز می شد. از بی خیالی مربی خونم به جوش آمده بود.در گوشه ی حیاط شیر آبی بود رفتیم و شستمت. دیگر دلت نمی خواست بروی اما ازت خواستم بری و کنار مربیت بشینی زمان برایت سخت می گذشت ودلت نمی خواست آنجا باشی .
بعد یک ساعت همه امدید و کمک مربی دست و پاهاتون را شست رفتید داخل کلاس تا لباس هایتان را عوض کنید. مربی لباس های بچه ها را یکی یکی جلوی چشم همه در می اورد نتونستم تحمل کنم گفتم بیایی بیرون می خواستم لباس هایت را خودم عوض کنم اما جلوی خودم را گرفتم مربیت را صدا زدم گفتم این بچه لباس هایش را همیشه در خلوت عوض می کند میداند که لباس زیرش را نباید در جلوی کسی عوض کند حالا در این جا ... مربی گفت خوب اگه ما این کار را کنیم کی مواظب بقیه باشد نمیشه منم با عصبانیت گفتم اگه بخواهید میشه.

اومدم کنار کمی خودم را آروم کردم خدا رو شکر می کردم که ماندم و این ها را دیدم و تصمیم گرفتم دیگر هرگر دوشنبه ها نبرمت از برنامه ی استخر شن بیذار شدم.
بقیه روز برنامه ی خاصی نبود میان وعده تان را خوردید و بعد فقط بازی نه چیزی دیگر تا ساعت 11.30 همین گونه گذشت البته شمادراین بخش آزاد برنامه راضی تر بودی و اصلا نیامدی سراغم را بگیری و این نشانه ی این بود که راحت بودی و البته خوشحال.

نمی دانم با تضاد های درونی ام چه کنم . مطمینم نمی توانم با ان ها کنار بیایم. اما تغییر آنها چه؟ میشود آیاااااااا ؟
آیا در این مهد دوام می آوریم ؟  آیا  آیا  آیااااااا؟ :(
کلا این روز ها باید مغزمان به طریقی ورم کند از فکر و خیال فرقی نمی کند فقط مقدر شده ورم کند. دلم آسودگی می خواهد.

دعا کنید گره ها را باز کنیم نه کور.

 


[ دوشنبه 92/5/7 ] [ 6:30 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

ماه رمضون امسال ما با وجود دختر گلمون و شیرین زبونیهاش قدری متفاوت تر از هر سال در حال گذر است.

دخترم با کلمات جدیدی چون روزه، افطار و سحری مواجه است و سوالاتی دارد که گاه جواب دادنش سخت است.

گاهی هم با استفاده از این وا‍ژه ها سعی در دور زدن ما دارد ...

یک روز به او گفتم بیاید و هندوانه بخورد گفت نه نمی خورم روزه ام این در حالی بود که آلوچه سق می زد و ملچ و مولوچش به راه بود، من که خنده ام را به زور پنهان کرده بودم به او گفتم اگه روزه ای چرا آلوچه می خوری؟
خیلی جدی و مصمم  جواب داد: مامان روزه ی هندوانه دارم نه روزه ی آلوچه که خیلی خنده‌دار

دیشب بعد از این که افطار کردیم بهش گفتم مامان یکم سوپ می خوری؟ جواب داد: نه روزه ام.
گفتم الان که وقت روزه نیست همه بعد از اذان شب غذا می خورند تا روزه نباشند.
قیافشو تو هم کرد و با دستش یک ور دلش رو گرفت و گفت: آخه مامان می دونی چیه هنوز این ور دلم روزه است نمی تونم ازش بخوام سوپ بخوره.وااااای 
خوب حکایت  روزه کله گنجیشکی شنیده بودید حالا  اینم حکایت روزه یه ور دلی دردونه ی ما.مؤدب

برنامه ی روزانه ی ما کمی تغییر کرده و بعد از ظهر ها دیگر در توانمان نیست بیرون چرخاندن دلبندکم و همین که یک گوشه از خانه بشینیم و او را در حال بازی نظاره کنیم و افطار مهیا کنیم برایمان کافیست. اما هر دو شب یکبار بعد از افطار برای قدم زدن بیرون می رویم و دیشب هم از این شب ها بود وقتی برگشتیم خانه همسر محترم وقتی کلید در در انداختند نتوانستند در را باز کنند از قضا کلید این بنده ی حواس پرت از داخل خانه بر روی قفل جا مانده بود و مانع باز شدن در می شد و این شد که جناب همسر با تمام توان به سوی در شیرجه رفت تا توانست در را باز کند. در همین موقع دخترک شاکی ما شروع به گلایه کرد که ای بابا این خونه ملاحظه داره مامان چرا حواست نیست.
من:ببخشید این خونه چی چی داره؟خیلی خنده‌دار
دست هایش را دوباره بلند کرد و با خنده  گفت ملاحظه دیگه جالب بود
نا گفته نماند که صبح همین دیروز بود که وقتی می خواستیم برای قد و وزن سارا را به درمانگاه ببریم کلیدمان را جا گذاشته بودیم و کلی دردسر کشیدیم تا در باز شد بنابراین شاکی بودن  از دو اتفاق مشابه آن هم در یک روز خیلی بی راه هم نیست.

پ ن: دوستان خوبم لحظه های سبز دعاتون ما رو هم فراموش نکنید.


[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 3:23 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]



این روزها که می گذرد خیلی سنگین می رود گویی کوهی بر پشتمان گذاشته ایم که برداشتنش به هیچ عنوان مقدور نیست.
خلاصه که حوصله مان را انر‍ژیمان را همه را داده ایم بر باد به مفت.

خیلی دلم می خواست بهتر و با حوصله تر همنشین این روزهای دخترکم باشم اما انگار دنیا دست به دست هم داده تا روز به روز افسرده ترت کند.

در این یک ماهی که گذشت برنامه ای روتین داشتیم فکر می کنم جذاب ترین قسمت برنامه برای دخترکم ساعت 19:30 تا 20هر روز بود که به گردش و بیرون گردی می گذشت و البته تماشای بابا لنگ دراز در 18:20 دققه بعد از ظهر هاکه حالا که تمام شده انگار چیزی کم داریم.

یکی از همین روزها برای چکاب به دندانپزشکی رفتیم. چند پوسیدگی جزیی در وسط دندان های جلوی بالا و در یکی  از دندان های آسیا نگران کننده به نظر می رسید ولی دکتر عقیده داشت فعلا درمان لازم نیست ضمن اینکه پوسیدگی دندان های آسیا در اثر سایش و جویدن بر طرف می شود البته اگر عمل مسواک زدن به خوبی انجام شود. متاسفانه سارا به سختی اجازه می داد من برایش مسواک بزنم و خودش هم به خوبی هنوز به این کار مسلط نیست بنابراین دکتر پیشنهاد داد که دو مسواک تهیه شود یک بار خودش بزند و یک بار من با مسواک مخصوص خودم برایش مسواک کنم. خوشبختانه از آن روز به خوبی همکاری می کند. دکتر به خاطر همکاری سارا در هنگام معاینه یک تل شبرنگ نارنجی بهش جایزه داد.

یک روز هم تصمیم گرفتیم به استخر برویم خیلی متاسف شدیم وقتی دیدیم که در گوشه گوشه ی آنجا چسبانده اند زیر 5 سال ممنوعزبون
با این که در این مکان استخر مخصوص کودکان هم موجود بود اما اجازه نمی دادند زیرا می ترسیدند بچه ها خرابکاری کنند.
ما که بلیط را تهیه کرده بودیم و بلیط فروش هم به ما نگفته بود از این خبر هاست بسیار ناراحت شدیم و خواستار دیدن مدیر شدیم مدیر مربوطه را به سختی دیدیم و توضیح دادیم که این بچه کاملا مسلط به خود است حتی شب ادراری هم ندارد چه برسد که در بیداری بخواهد...
ایشان که بسیار خوش برخورد و مهربان تر و مودب تر از کارکنان مجموعه بودند با سارا صحبت کرده و اجازه دادند که داخل شویم.
خیلی ناراحت شدم چون مطمن بودم که شیفت آقایان همین مجموعه کودک دو ساله هم با خود به داخل می برند و هیچ کس مانعشان نمی شود.
بدین ترتیب دخترم اولین تجربه ی استخر رفتن را در سه سال و سه ماهگی اش تجربه کرد. جدای از دردسر های بدو ورودش خیلی لذت بخش بود صدای خنده ها و شادی وصف ناپذیرش وقتی در استخر بچه ها که تا کمرش هم نبود بازی می کرد.
و چه شیرین بود وقتی دندان هایش از سردی آب به هم می خورد.
خدا رو شکر که شرمنده هم نشدیم و دخترم به موقع اطلاع داد وما سریع به دستشویی رفتیم.

پ.ن :حال ماه رمضان شروع شده است نیت کردیم صبوریمان را بیشتر کنیم و حوصلمان را بیشتر به حول و قوه الهی


[ پنج شنبه 92/4/20 ] [ 4:15 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 140827