سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

این روزای آخر پاییز شاهد اولین برف های زمستونی هستیم :)
صبح شنبه وقتی بابا جون بیدارت می کرد تا حاضرشیم بریم سر کار :)، وقتی بهت گفت پاشو برف اومده بابایی، انگار دنیا رو بهت داده بودن ، اون روز اصلا بابا مجبور نبود مثل هر روز کلی نازت و بکشه کلی ماساژت بده کلی برات شعر بخونه تا بیدار بشی، به شوق تماشای برف به سرعت برق و باد حاضر شدی و هیجان زده پله ها رو می رفتی پایین و بلند بلند برامون حرف میزدی، وقتی به در خانه ی خاله رسیدیم با مشت محکم و پیاپی می کوبیدی به در و من نمی تونستم جلوی این همه نشاط و هیجانت را در اون وقت خروس خون که هنوز هوا گرگ و میش بود و تاریک بگیرم.
وقتی خاله در و باز کرد از خوشحالی جیغ کشیدی و بلند بلند خبر اومدن برف را بهش دادی:)

شب قبل از اون روز دعا دعا می کردم برف بیاد و مدرسمون تعطیل شه و من بتونم پیشت بمونم و بیشتر باهات باشم اما تعطیل نشد که نشد و چقدر اون روز به لواسونیها پردیسی ها بومهنی ها، جاجرودی ها غبطه خوردم و دلم سوخت.

اما یکشنبه نه تنها به قشر بالا غبطه خوردیم بلکه به منطقه یکی ها هم و چقدر دلمان سوخت که مدرسه ای که در آن مشغولیم  منطقه یک نیست:) ( افعال و جمع بستم چون با همکاران عزیز به صورت دسته جمعی غبطه خوردیم شوخی ،جمعی از معلمین تنبل مؤدب )

بالاخره امروز این نعمت زیبا ما رو هم تعطیل کرد امروز پیشت می مونم فکر می کنم خیلی بهت بدهکارم مامانی امروز تلافی می کنم کمی از نبودنم رو

 


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 8:38 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 8:2 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

گویی از جنس آدمیان نبود
شاید بسان فرشتگان بود
روزی آمد و روزی دیگر دو بالش را از خدا گرفت و  پرکشید
یک سال می گذرد که نیست، که رفته، اما هنوز از عطر یادش مستم
هنوووووووز از غصه فراغش می سوزم
چقدر نا بهنگام رفت چقدر زوووووووود
باورم نمی شود هنووووووز
و چه زود پر پر شد غنچه های آرزوهایش
چه زوووووود
آری همچین روزی بود که سرنوشت آن روی تلخش را به ما چشاند
هنوز در بهتم هنوز باورم نمی شود

پی نوشت : هستی حتی بیشتر از وقتی بودی، هر روز در یادمی هر روز، برای همین باور نمی کنم رفتنت را

پی نوشت: در آرامش باش سعیده این دنیا دو روزش هم می گذره نگران اینور نباش


[ شنبه 91/9/25 ] [ 6:55 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

آخر هفته ی دودآلود تهران از دیروز ما را خانه نشین کرده و ما هر چند که از این نوع آب و هوا بیزاریم اما ته دلمان همچین همچین قند آب کردن وقتی این دو روز را تعطیل اعلام کردند:)
دیروز صبح قسمتی از ساعات شیرین این تعطیلات را به نشستن پای کامی سپری می کردیم که دُدَخ(دختر) گلمان با جعبه ی لگو در دست ما را دعوت به بازی کرد. دلمان هیچ نمی خواست برنامه ی دلخواه خودمان را تغییر دهیم و از طرفی دل دخترکمان هم به همین چند روز خوش است که مادرش در خانه هست و می تواند با او بازی کند.
به او گفتم باشه من به وسایلی احتیاج دارم لطفا برایم درست کن و بیاور و او هم استقبال کرد.
شروع کردیم خانه، میز، درخت...و او هم یکی یکی سریع درست می کرد و می آورد ، هر چند آن چه که می ساخت هیچ شباهتی با خانه و میز و... نداشت ولی ما قبول می کردیم و بسیار از زحمتی که در حقمان کشیده بود تشکر می کردیم و همزمان کار خود را هم در پای نت انجام می دادیم.
 یکبار به او گفتم که برایم کفش درست کن و او هم سریع رفت و با یک لنگه کفشی که با سه قطعه لگو درست شده بود برگشت. به او گفتم این کفش را فقط می توانم در یک پایم بپوشانم برو یک لنگه ی دیگرش را هم بساز.
با هیجان دوید و رفت و با چیزی متفاوت برگشت.
به او گفتم ببین این دو اصلا شبیه هم نیستند کفش ها باید شبیه هم باشند مثل کفش شما .
کمی فکر کرد و دوباره رفت و با سازه ی دیگری آمد اما باز دو لنگه شبیه هم نشده بودند.
کمی گیج به نظر میرسید.
برایش توضیح دادم که قطعات این کفش سفید و آبی و یه پنجره است اما آن یکی که شما ساخته ای از سه لگو ی قرمز و سبز و آبی درست شده .
خوب نگاه کرد و سازه ی دیگری آورد قطعات را پیدا کرده بود اما چینشش هنوز شباهتی با آن یکی سازه نداشت.
با علاقه ی زیاد مدام آنها را جابه جا کرد تا بالاخره توانست هر دو را شبیه هم بسازد:)

 

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/9/15 ] [ 9:26 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]


سلام
روزهای بارونی و پاییزیتون بخیر و شادی، 
در مورد خودمان بگویم که بارون زیبای این چند روز اخیر خستگی روزمرگی هامان را حسابی زدود و کمی هم سر ذوقمان آورد تا کمی بیشتر دخترم را با طبیعت آشنا کنم سر شورمان آورد تا در همان مسیر کوتاهی که هر روز بعد از ظهر ها با هم طی می کنیم تا به خانه برسیم کمی آهسته تر قدم برداریم، کمی تامل برانگیز تر رد شویم و بیشتر توجه کنیم به برگ ریزان پاییزی به برگ های خیس و زرد بارون خورده ی توی باغچه، به سمفونی زیبای باد و برگها،  به برق قلوه سنگ های بارون خورده و...

و از طبیعت گرفتیم لطافتش را صفایش را پاکی و طراوتش را و نیز چندی برگ و سنگ که به دستان نازک دخترک ما گلچین شده بود

و اجازه دادیم دردانه دخترمان پیشبند ببندد و آنها را خودش بشوید شاید هر گوشه و زاویه ی سنگ با او حرف ها داشته باشد وقتی سر انگشتان کوچکش آنها را نوازش می کند...



از بین سنگ ها یک سنگ را بیشتر دوست می داشت آن که کم زاویه تر و سیقلی تر از همه بود
پیشنهاد دادم آن را هر گونه که دوست دارد رنگ آمیزی کند و بسیار استقبال کرد.



برگها را نیز آوردیم بر اساس رنگ هایشان طبقه بندی کردیم و شمردیم و ...



و طبیعت چه ساده آموخت آنچه را که...


پی نوشت: از کیفیت بد عکسها عذر می خوام چون دوربینمان اسقاط شده است با موبایل می عکسیم:)


[ پنج شنبه 91/8/25 ] [ 9:54 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 138273