دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
[ سه شنبه 90/6/15 ] [ 4:44 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 9:33 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ یکشنبه 90/5/23 ] [ 10:57 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

سلام
قبل از نیمه شعبان سفری داشتیم همراه خانواده خودم. دلم نیومد ننویسمش.

زدیم در دل کویر اونم تو اوج گرما، گرمایی که به قول مردم کویر معروفه به گرمای خرما پزون و گذر کردیم از جاده ای خلوت در حاشیه ی دشت کویر که گاهی با آن سکوت به ظاهر همیشگی اش، در عظمت خلقتش مرا غرق می کرد  و افکارم را با شعر می آمیخت و گاهی هم پرم میداد به چندین قرن قبل که چه سوارها و چه چاپارها که از این مسیر کویری نگذشته و چه جان ها که در این ره بی آب و علف نرفته بر خاک و چه ها و چه ها و چه ها...سخت نیست تصور لشکر کشی های شاهان یا غافلگیری راهزنان و پاهای عاشق زخم خورده از خار مغیلان و و و... وقتی تو این فضا قرار بگیری.

چه خاطره انگیز بود شهرهایی که چندان سر سبز و آباد نبودند اما عمیقا با صفا و گرم بامردمی از جنس خودش، خون گرم و مهربان ،و تاریخی کهن، یادگار از مردمی که به خود دیده بود با جوی هایی که قدر آب را خوب می دانستند و نمی دادنش به باد و بوته هایی که در نظر بی ارزشند و فقط مردمش آنها را خوب می فهمیدند و دوستشان می داشتند همچون ما که گلهای شمع دانی مان را عاشقیم، چه گوارا بود شربت علف ریزه شان هنوز طعمش را عطرش را حس می کنم، جایتان خالی بود. 

عجیب دوستش دارم،کویر را می گویم، حتی گرمای تبدارش را و سرمای شبهایش را با آن آسمان پر چراغ که هر ستاره اش حسرت را در دلم زنده کرد، آخر چرا آسمان شهر ما اینقدر بی ستاره است خدا همه اش را به مردم اینجا هدیه داده است!!؟؟ دلم آسمون اینجا را میخواهد نمیشود با خود برد یا از آن ستارهایش سوغات برد؟؟؟ خوش به حالشان مردم اینجا شب که می خوابند راحت می خوابند دیگر صدایی نمی دزدد رویایشان را در خواب. مردم اینجا همه چی شان با طبیعت جور است، کارشان بارشان...حتی حتی زباله هاشان را هم طبیعت راحت می بلعد، من خودم دیدم پوست آن هندوانه ی شیرین چه خوش نشست بر دهان بزغاله. مردم اینجا جنسشان از ما بهتر است کویر خوب ورزیدشان کرده هم جسمشان را هم جانشان را آنجا آدم چند پله به خدا نزدیک تر است. راست می گویم. نمی دانم وسوسه ی کدام دلبستگی مرا اینگونه به این شهر خفقان گرفته ی تهران چسبانده است. دلم هنوز آنجاست. راست می گویم. بخشی از وجودم هنـــــــــــوز آنجاست، بر درخت نخلی تکیه داده است و نمیداند که چطور شیرینی میوه اش را  از دل این کویر وام می گیرد و فقط زیر لب می گوید الله اکبر ...

پی نوشت1: متاسفانه نتوانستم عکس ها را آپلود کنم انشالله تو پست بعدی به زودی زود.
پی نوشت 2: امروز دخترم هفده ماهه شد. باورم نمیشه چه زود...


[ شنبه 90/5/22 ] [ 4:21 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ یکشنبه 90/5/16 ] [ 2:50 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 140475