دردونه جون | ||
یادش بخیر روزگار کودکی که کنار مادر بزرگ می نشستیم و او هم شعر و قصه هایی که سینه به سینه از مادر و مادر بزرگش شنیده بود برای ما می خواند. دست هامون را مشت کردیم و یکی در میون روی هم گذاشتیم و یواش یواش تکون می دادیم و شعرش را می خوندم. دیشب سارا خط اول این شعر را با ناز و ادا برای باباش می خوند:
پی نوشت: امروز صبح زنگ زدم به مامان بزرگ صدای قشنگش توی تلفن می لرزید و کمی بی حال بود عصر وقت دکتر داشت ازش خواستم این شعر را برام کامل بخونه آخه همشو یادم نمیومد. [ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 12:54 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |