سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

یادش بخیر روزگار کودکی که کنار مادر بزرگ می نشستیم و او هم شعر و قصه هایی که سینه به سینه از مادر و مادر بزرگش شنیده بود برای ما می خواند.
یادش بخیر که دست های مشت کرده مان را یکی در میان روی هم می گذاشتیم و می چرخاندیم و او با صدای دلنشینش برای ما شعر جمجمک برگ خزون مادرم زینب خاتون... را می خواند.
یادش بخیر، همیشه عاشق قصه ی ماه پیشونی بودم که مامان بزرگ با آب و تاب فراوون برامون تعریف می کرد.

دیروز برای اولین بار با دخترم به یاد همون روزها بازی جمجمک برگ خزون را بازی کردم. خیلی لذت برد انگار من هم با صدای قهقه خنده هاش دوباره کودک شد بودم. 

دست هامون را مشت کردیم و یکی در میون روی هم گذاشتیم و یواش یواش تکون می دادیم و شعرش را می خوندم.
جمجمک برگ خزون
مادرم زینب خاتون
گیس داره قد کمون
از کمون بلندتره
از شفق مشکی تره
هاجستم واجستم
تو حوض نقره جستم.

دیشب سارا خط اول این شعر را با ناز و ادا  برای باباش می خوند:

جومجومک برگ سَزون

بقدری شیرین و بامزه کلمات را ادا کرد که از ذوق جیغ کشیدم و دویدم سمتش تا بغلش کنم بچم ترسید و فرار کرد بمیرم الهی خوب دست خودم نبود.

 

 پی نوشت: امروز صبح زنگ زدم به مامان بزرگ صدای قشنگش توی تلفن می لرزید و کمی بی حال بود عصر وقت دکتر داشت ازش خواستم این شعر را برام کامل بخونه آخه همشو یادم نمیومد.
چقدر صداتو دوست دارم مامانی. همیشه سایه ات بر سر ما  مستدام.


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 12:54 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 140328