دردونه جون | ||
امروز با یه حس جدید چشم های قشنگت و باز کردی روزها بود که برای رفتن بی تاب بودی و هر بار به دلایلی که قانعم نمی کرد از بردنت امتناع می کردم. امروز اولین روزت بود کیفت را آماده کردم لباست را تنت کردم موهایت را شانه زدم اما دلم بی تاب بود وقتی رسیدیم خیلی زود وارد شدی و رفتی پیش بچه ها اما زود برگشتی و نذاشتی برم و مجبور شدم تمام روز بمونم و از دور ببینمت راستش بدم نیومد که بمانم و ببینمت. نیم ساعت اول به خیر و خوبی گذشت که یکی از بچه ها در صورت تو مقداری شن پاشید حتی در چشم هات هم شن رفته بود آمدی نزدیک نرده ها و صدایم زدی آمدم با اینکه از مربیت خیلییییییی دور تر بودم اما صدایت را دردت را زود تر شنیدم و آمدم تازه وقتی نزدیکت امدم انگار مربی به خودش امد اما با خونسردی همانطور که نشسته بود گفت بیا با دستمال تمیزت کنم چشم هات و به زور باز نگه داشته بودی پر شن بود چه طور با دستمال تمیز می شد. از بی خیالی مربی خونم به جوش آمده بود.در گوشه ی حیاط شیر آبی بود رفتیم و شستمت. دیگر دلت نمی خواست بروی اما ازت خواستم بری و کنار مربیت بشینی زمان برایت سخت می گذشت ودلت نمی خواست آنجا باشی . اومدم کنار کمی خودم را آروم کردم خدا رو شکر می کردم که ماندم و این ها را دیدم و تصمیم گرفتم دیگر هرگر دوشنبه ها نبرمت از برنامه ی استخر شن بیذار شدم. نمی دانم با تضاد های درونی ام چه کنم . مطمینم نمی توانم با ان ها کنار بیایم. اما تغییر آنها چه؟ میشود آیاااااااا ؟
[ دوشنبه 92/5/7 ] [ 6:30 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |