امروز هم یه روز دیگه آغاز شد. شکر. ولی امروز صبح که پا شدم دلم داشت خفه می شد هوای خونه برام سنگین شده بود دلم هوای تازه می خواست دلم یه دل سیر فریاد می خواست دلم یه جای دنج واسه تنهایی می خواست یه جایی که سقفش رنگ آسمون بلند باشه یه جایی واسه پر و خالی شدن از هیاهوها، غم ها، دلواپسی ها...
یه نگاه کردم به خودم به دلم. دلم سنگین می تپه انگار یه وزنه زنجیر کردن بهش و می برنش به سرداب. دلم می خواد پاره کنم این زنجیر و... دلم هوای تازه می خواد...
روزهای غم انگیز و دلهره انگیز تمومی نداره انگار...
دلم بی تاب رفتن بود. دخترکم رو آماده کردم و زدیم بیرون پی جایی که دلمان می خواست خانه کند آنجا.
یادم باشد به دخترم کمی خوش بگذرد پوسید دلش از هیجانات نا کوک مادرش این روزها. سه چرخه اش را از انبار بیرون کشیدم تا مرکبش مهیا باشد پاهای کوچکش شاید توان گز کردن راه ،همپای دل مارا نداشته باشد. خدا می داند این دل تا کجا ها خواهد ما را برد.
پیش می روم آهسته آهسته و هل می دهم دخترک سوار بر چرخم را در سکوت. تابلوی ورود ممنوع پیش رویم. کاش برای دلم یکی بسازم تا ورود نکند افکارو دلواپسی ها.چون وقتی می آیند نمیداند چطور بیرونشان کند همین جور سنگین و سنگین تر میشود کی بترکد نمیدانم.
یک ساعتی با دلمان راه می رویم گاهی تند گاهی آهسته. کی ایست میدهد؟ همچنان در سکوتم دخترکم هم نیز. بین درختان کاج پیدا میشویم. یکیشان ما را می خواند. میرویم تا پایش. میوه هایش را گویی برایمان چیده. منتظرمان بوده!!
دل همین جا زمین گیر می شود پای این کاج، سایه ای می شوم سنگین، بر پیش پایش می نشینم. دلم می خواهد هر چه در سینه دارم همین جا چال کنم خالی بشم و برم بالا اون نوک نُک. کاش بشود. کاش خیلی چیزها بشود که دلم می خواهد. اینجا هیچ بنی بشری نیست که نگاهمان کند خدا تو فقط منو نگاه کن. خودت دلم و سبک کن.
پر می شوم از آرامش، اینجا زیر این آسمان پهناور، پای این کاج بلند...
حیف دستان سرد جگر گوشه ام میشود پایان این دل نشینی ها. باید برگشت هوا سردست.
باز منم و دخترکم بر چرخ که پیش می رویمم به سوی خانه این بار با کوله ای از آرامش که آذوقه ای شود برای چند روزمان، اگر خدا خواهد.