یادش بخیر کودکیمان چه روزگاری داشتیم با داستان کدوی قلقله زن همیشه و همیشه دوست داشتم داستان این پیر زن ماجراجوی شجاع داستان را و آن کدوی اعجاب انگیز غول آسا که با قل خوردش خیال من را هم با خود می برد.
داستانی که هنوز که هنوز کشش دارد برای این مادر بیست و هشت ساله که موجب می شود به عنوان جزعی از اولین کتاب های دخترکش دوباره آن را خریداری کند تا بخشی از روزگار کودکی دخترکش را عجین کند با وقایع هیجان انگیز این قصه.
آن قسمت از داستان که پیر زن در راه خانه ی دخترش با جناب شیر و پلنگ و روباه مواجه می شود از دوست داشتنی ترین قسمت ها برای دخترک دلبندمانست و شادی بخش محفل کوچک خانمان. این همان قسمتی است که با زبان شیرین دخترک ادا می شود و دلتان را میخکوب می کند پیش پایش و چشمتان را حریص تماشای او و گوشها را بی قرار شنیدن. و من که با هر بار دیدن و شنیدن پر از آرزو می شوم که کاش یک بار دیگر برایم بگوید این قصه گوی شیرین سخن، و زبان می گشایم و می گویم!!!
چی؟ آقا شیره چی گفت مامانی؟؟؟
و سارایی که هرگز خسته نمی شود از این سوال و هربار با همان اشتیاق وصف ناشدنی با صدایی کلفت و خشن و شیرگونه می گوید:" میخوووووووووام بخوااااااااام بووووخوووووووووم...میخوووووووووام بخوااااااااام بووووخوووووووووم..."( درحالی که دو دستانش چون پنگال های شیری گرسنه بالا آمده اند و در هوا می چرخند)( ترجمه: می خوام بیام بخورمت)
و صدای جیغ دلم و نوای تشویقی وووووووووااااااای مااااااادر با یه بغل عشق فضای خانه را پر می کند...
خودمان را که جمع و جور می کنیم دوباره بر می گردیم به داستان...
-خب مامانی پیر زن چی گفت؟
در حالی که انگشت اشاره اش را بالا گرفته و همراه سرش تکان میدهد می گوید:" نه نه نه نخووووووور تسید"( ترجمه: منو نخور ترسیدم لرزیدم)
و ...
نقش این قصه آنجا پر رنگ تر می شود که دخترکمان را تشویق می کند تا غذایش را خوبتر بخورد به اشتیاق این که دلش تپلی شود و مامان بشود جناب شیر و دنبالش بدود تا شکم تپلی اش را بخورد. البته همیشه جواب نمیدهد نخواهد بخورد آقا شیره همه کاری از دستش بر نمی آید.