دخترم، نازنینم، عمرم
وقتی خسته می شوی
یا وقتی غصه دار می شوی
وقتی گرسنه و تشنه می شوی
وقتی خواب آلوده و بی حال می شوی
همواره مرا می خوانی وآغوش مرا می طلبی...
با زبان شیرین کودکانه ات مرا می خوانی و می گویی " مامان بغل"
حتی وقتی خیلی خیلی شاد هم هستی باز هم آغوش مرا می طلبی.
مرا پناه خود می دانی...مرا همواره می خوانی...
می مانم،
تا جایی که بتوانم می مانم،
اما تا کی؟
بزرگتر که می شوی،
خیلی خیلی بزرگتر، آنقدر بزرگ که روح و جانت در می آمیزد با این همه پیچیدگیهای دنیای مدرن،
همان دنیا که چون دریایی گاه آرام و آهسته هست و گاه سهمگین و مواج،
می فهمی که این آغوش خیلی کوچکتر از آن هست که می پنداشتی،
می فهمی این آغوشی که همیشه مأمن آرامش بخش تو بوده است دیگر نمی تواند همچون همیشه تصلی بخش روح و جان پر خروش تو باشد.
آن زمان مأمنی می طلبی از دامان مادر تصلی بخشتر
اما بدان تنها یکیست که همیشه و همیشه می تواند بهترین و بزرگترین مأمن تو باشد، تنها یکیست او،
و همیشه بوده است و خواهد بود چه به او آگاه باشی، چه نباشی،
چه بخوانی اش چه نخوانی اش او هست و دوستت دارد،
آغوش او بهترین جا برای توست
هر زمان ...هر زمان...هر زمان
چه باشم چه نباشم
آغوش خدا را تنها جای امن خود بدان
نذار فاصله ها دلگیرت کند