سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

بعد از ظهر ها که می رسیم خانه بهترین چیزی که می تواند خستگی مرا در کند تنها کنار تو نشستن و پرداختن به فعالیت های آرامی مثل نقاشی کردن و لگو بازی کردن است. 

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 9:19 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

آخر هفته ی دودآلود تهران از دیروز ما را خانه نشین کرده و ما هر چند که از این نوع آب و هوا بیزاریم اما ته دلمان همچین همچین قند آب کردن وقتی این دو روز را تعطیل اعلام کردند:)
دیروز صبح قسمتی از ساعات شیرین این تعطیلات را به نشستن پای کامی سپری می کردیم که دُدَخ(دختر) گلمان با جعبه ی لگو در دست ما را دعوت به بازی کرد. دلمان هیچ نمی خواست برنامه ی دلخواه خودمان را تغییر دهیم و از طرفی دل دخترکمان هم به همین چند روز خوش است که مادرش در خانه هست و می تواند با او بازی کند.
به او گفتم باشه من به وسایلی احتیاج دارم لطفا برایم درست کن و بیاور و او هم استقبال کرد.
شروع کردیم خانه، میز، درخت...و او هم یکی یکی سریع درست می کرد و می آورد ، هر چند آن چه که می ساخت هیچ شباهتی با خانه و میز و... نداشت ولی ما قبول می کردیم و بسیار از زحمتی که در حقمان کشیده بود تشکر می کردیم و همزمان کار خود را هم در پای نت انجام می دادیم.
 یکبار به او گفتم که برایم کفش درست کن و او هم سریع رفت و با یک لنگه کفشی که با سه قطعه لگو درست شده بود برگشت. به او گفتم این کفش را فقط می توانم در یک پایم بپوشانم برو یک لنگه ی دیگرش را هم بساز.
با هیجان دوید و رفت و با چیزی متفاوت برگشت.
به او گفتم ببین این دو اصلا شبیه هم نیستند کفش ها باید شبیه هم باشند مثل کفش شما .
کمی فکر کرد و دوباره رفت و با سازه ی دیگری آمد اما باز دو لنگه شبیه هم نشده بودند.
کمی گیج به نظر میرسید.
برایش توضیح دادم که قطعات این کفش سفید و آبی و یه پنجره است اما آن یکی که شما ساخته ای از سه لگو ی قرمز و سبز و آبی درست شده .
خوب نگاه کرد و سازه ی دیگری آورد قطعات را پیدا کرده بود اما چینشش هنوز شباهتی با آن یکی سازه نداشت.
با علاقه ی زیاد مدام آنها را جابه جا کرد تا بالاخره توانست هر دو را شبیه هم بسازد:)

 

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/9/15 ] [ 9:26 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]


سلام
روزهای بارونی و پاییزیتون بخیر و شادی، 
در مورد خودمان بگویم که بارون زیبای این چند روز اخیر خستگی روزمرگی هامان را حسابی زدود و کمی هم سر ذوقمان آورد تا کمی بیشتر دخترم را با طبیعت آشنا کنم سر شورمان آورد تا در همان مسیر کوتاهی که هر روز بعد از ظهر ها با هم طی می کنیم تا به خانه برسیم کمی آهسته تر قدم برداریم، کمی تامل برانگیز تر رد شویم و بیشتر توجه کنیم به برگ ریزان پاییزی به برگ های خیس و زرد بارون خورده ی توی باغچه، به سمفونی زیبای باد و برگها،  به برق قلوه سنگ های بارون خورده و...

و از طبیعت گرفتیم لطافتش را صفایش را پاکی و طراوتش را و نیز چندی برگ و سنگ که به دستان نازک دخترک ما گلچین شده بود

و اجازه دادیم دردانه دخترمان پیشبند ببندد و آنها را خودش بشوید شاید هر گوشه و زاویه ی سنگ با او حرف ها داشته باشد وقتی سر انگشتان کوچکش آنها را نوازش می کند...



از بین سنگ ها یک سنگ را بیشتر دوست می داشت آن که کم زاویه تر و سیقلی تر از همه بود
پیشنهاد دادم آن را هر گونه که دوست دارد رنگ آمیزی کند و بسیار استقبال کرد.



برگها را نیز آوردیم بر اساس رنگ هایشان طبقه بندی کردیم و شمردیم و ...



و طبیعت چه ساده آموخت آنچه را که...


پی نوشت: از کیفیت بد عکسها عذر می خوام چون دوربینمان اسقاط شده است با موبایل می عکسیم:)


[ پنج شنبه 91/8/25 ] [ 9:54 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 91/6/27 ] [ 5:41 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]



گاهی میشود با بازی مهارت های زندگی را با بچه ها تمرین کرد مهارت تا کردن لباس این روزها از جمله سرگرمی های دخترک ماست.

 

ادامه مطلب...

[ شنبه 91/6/25 ] [ 4:11 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 138374