سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

این روزهاخودت را جای هر کسی که خوشت بیاید می گذاری و با همه ی دنیایت می شوی او و می خواهی زندگی اش کنی.
برایم از طرفی جالب و شیرین است از طرفی بسیار نگران کننده. می ترسم کم کَمَک نه آن باشی که هستی و آن شوی که ...

از وقتی "ش ب ک ه پ و ی ا " بر قرار شد حتی شما هم که نیم نگاهی به تلویزیون نمی انداختی نیز علاقه مند به دیدن کارتون شدی و خدا می داند که این موضوع چقدر من را عصبانی و مضطرب کرد. بهت فشار آوردم گفتم ما این شبکه را نداریم با پرستارت صحبت کردم و ازش خواستم دیگه اینقدر در خانه شان پ و یا پ و ی ا نکنند تا از سرت بیفتد...
اما بعد که فکر کردم دیدم بخواهم و نخواهم تحت تاثیر همسالان و اجتماع بالاخره شما جذب این برنامه ها خواهی شد پس بهتر دیدم کنترل شده تر رفتار کنم و به جای اینکه با رفتار های محدود کننده شما را حریص تر کنم با برنامه پیش برم.

این شد که فقط نیم الی چهل دقیقه را به تماشای تلویزیون اختصاص دادیم.

یکی از برنامه های جالب برای هر دوی ما "ج و دی ابُ ت"است.
شخصیت جودی به قدری برایت جذابیت داشت که یک روز به من گفتی مامان میشه به من بگی "جوجه ابُت" .وااااای
حتی در یک قسمت جودی و دوستانش در  پیک نیک مرغ سوخاری می خوردند البته با دست چون یادشان رفته بود قاشق و چنگال بیاورند و تو از من خواستی برایت از آن مرغ ها درست کنم . من هم که  خدا خواسته که شاید بتوانم یک لقمه بیشتر به شما بخورانم سریع زنگ زدم بابا تا تدارکات لازم را ببیند وقتی غذا را آماده کردم عین دیالگ هایی که جودی بیان کرده بودبدون هیچ جابه جایی گفتی و بعد با دست شروع کردی به خوردن و گفتی واقعا با دست خوشمزه تره باید فکر کرد

می دانی؟! گاهی باورم نمی شود که اینقدر ذهن یک بچه ی سه ساله می تواند هشیار باشد. ظریف ترین نکته ها از نظرت جا نمی ماند.خیلی باید آسته رفت و آسته آمد کلام را باید در دهان مدام چرخاند و به زبان آورد که مبادا پس فردا روز چیزی بگویی که شاید از جایگاه کودک به بزرگسال ناشایست و ناپسند باشد هر چند اگر همان کلام  را دو بزرگسال به هم بگویند مشکلی نباشد حتی خوشایند هم باشد.

گاهی هم نقدمان می کنی می گویی مامان این حرف خوبی نیست زدی  یا مامان این چیه پوشیدی من خوشم نمیاد .... خلاصه این که هر چی بزرگ میشی احساس می کنم تکلیفم سخت تر  و حساس تر می شود.

یکی از نکاتی که حس کردم در امر تربیت باید به آن توجه بشه حفظ جایگاه پدر در خانه هست. حفظ احترام و اقتدار پدر باید همیشه در خانواده رعایت شود. سعی کردم اول از همه در خودم تغییر ایجاد کنم و بعد شما را همراه کنم مثلا قبل از آمدن پدر همه جا را مرتب می کنیم چون بابا دوست نداره وقتی میاد خونه همه چیز بهم ریخته باشه وقتی خونه مرتب باشه بابا خستگیش بهتر در میره، لباس هایت را مرتب می کنم و موهایت را شانه می زنم رویت را می شویم تا وقتی بابا وارد خانه می شود با روی خوش به استقبالش بروی... حتی گاهی بعضی از رفتار های ناپسند را که دوست ندارم انجام دهی می گویم فکر نکنم بابا این کار را دوست داشته باشه یا بعضی حرف ها و رفتار های خوشایندت را که دوست دارم بیشتر تکرار کنی می گویم حتما بابا خوشحال می شود و بسیار این رویه را اثر گذار دیدم. البته معتقدم این رویه نباید باعث ایجاد فشار در شما شود بلکه جریانی شاد و در جهت ایجاد عشق و محبت بین شما و بابا جون باید باشد.

 


[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 4:9 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

یادش بخیر روزگار کودکی که کنار مادر بزرگ می نشستیم و او هم شعر و قصه هایی که سینه به سینه از مادر و مادر بزرگش شنیده بود برای ما می خواند.
یادش بخیر که دست های مشت کرده مان را یکی در میان روی هم می گذاشتیم و می چرخاندیم و او با صدای دلنشینش برای ما شعر جمجمک برگ خزون مادرم زینب خاتون... را می خواند.
یادش بخیر، همیشه عاشق قصه ی ماه پیشونی بودم که مامان بزرگ با آب و تاب فراوون برامون تعریف می کرد.

دیروز برای اولین بار با دخترم به یاد همون روزها بازی جمجمک برگ خزون را بازی کردم. خیلی لذت برد انگار من هم با صدای قهقه خنده هاش دوباره کودک شد بودم. 

دست هامون را مشت کردیم و یکی در میون روی هم گذاشتیم و یواش یواش تکون می دادیم و شعرش را می خوندم.
جمجمک برگ خزون
مادرم زینب خاتون
گیس داره قد کمون
از کمون بلندتره
از شفق مشکی تره
هاجستم واجستم
تو حوض نقره جستم.

دیشب سارا خط اول این شعر را با ناز و ادا  برای باباش می خوند:

جومجومک برگ سَزون

بقدری شیرین و بامزه کلمات را ادا کرد که از ذوق جیغ کشیدم و دویدم سمتش تا بغلش کنم بچم ترسید و فرار کرد بمیرم الهی خوب دست خودم نبود.

 

 پی نوشت: امروز صبح زنگ زدم به مامان بزرگ صدای قشنگش توی تلفن می لرزید و کمی بی حال بود عصر وقت دکتر داشت ازش خواستم این شعر را برام کامل بخونه آخه همشو یادم نمیومد.
چقدر صداتو دوست دارم مامانی. همیشه سایه ات بر سر ما  مستدام.


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 12:54 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 92/3/20 ] [ 5:29 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

چند روزی هست که در تعطیلات به سر می بریم و این خیلی خوب و دلچسبه اما چه کنیم که خو گرفته بودیم به همهمه  و جیغ و داد 60 تا وروجک مدرسه و دلمون براشون اساسی تنگ شده ، باور نکردنی اینه که دلم برا اون آتیش پاره ها که بیشتر و بیشتر انر‍ژی مون را می گرفتن و نفسمون را تا ظهر که می رفتن می گرفتن تنگتر شده. انشالله هر جا که هستند موفق و سلامت باشند و عاقبت به خیر شوند.

از اول خرداد که تعطیلاتم شروع شده دیگه سارا را هم پیش پرستارش نبردم و این موضوع کمی تنظیم سیستم زندگی دختر نازم را بهم زده به طوری که هر روز  صبح خیلی زود بلند می شد و انتظار داشت که ببرمش و دلتنگ مربیش بود اما در حال حاضر هم خوابش کمی بهتر شده و هم کمتر بهانه می گیره و خلق و خوش هم بهتر شده و  از اینکه هر روز بعد از ظهر ها ددر دودورش به راهه و همش در راه گردش و پارکه خوشحاله.

از شیرین کاریهاش بگم که...

دیشب رفته بودیم به صرف فست فوت گهگاهی از این سم ها میل می کنیم :) از زمانی که غذا را سفارش داده بودیم خیلی گذشته بود و سارا هم خیلی بی صبر شده بود و هر چند دقیقه یکبار از آقایی که اونجا بود می پرسید سیب زمینی های من درست شد؟ و هر بار جواب نه می شنید.
 یکبار که رفته بود سراغ بگیره اون آقا بهش گفته بود که سیب زمینی هات سوخته . جوابی که سارا در کمال خونسردی و اعتماد به نفس بهش داده بود این بود:
خوب برو بهش کرم AD بزن خوب بشه. باشه؟ خیلی خنده‌دار

نشسته عروسک  بازی می کنه به عروسکش می گه "ای بی حیات" که من می ترکم از خنده منظورش بی حیا ست.

داشتم جوراب شلورای پاش می کردم که در این حین اشتباها یه نیشکون کوچولو ازش گرفتم چون جورابه تو دستم نمی اومد این طور شد.
بر گشته می گه مامان واااااااای نقطه زدی به پام دردم گرفت.

مامانم می گه دستم درد می کنه بدو بدو رفته گوشی پزشکیش و آورده گذاشته کف دستش و بهش می گه خوب الان خانوم دکترت می کنم یه نفس عمیق بکش. حالا ربطه کف دست با نفس عمیق چیه خدا می دونه.

رفتیم خونه ی مادر بزرگش عموش از در اومده بهش میگه عمویی کی اومدی جواب میده: یه ربع به هفتوااااای( حالا ساعت 5 بعد از ظهره)
عموش رفته کتاب هاش را آورده درس بخونه بهش میگه اینا چیه؟ عمو میگه درسامه . دستش را به کمرش زده و می گه: پسرا که درس نمی خونند دخترا فقط درس می خونندگیج شدم

نماز خونده اومده می گه مامان من شما رو دها ( دعا) کردم . بهش می گم چه دعایی کردی. جواب میده: به خدا گفتم مامان و بابا را دها کنه جالب بود

براش شعر خوشحال و شادو خندانم قدر دنیا رو می دانم را می خونم که ناگهان صدای اعتراضش بلند میشه.
می گم چییییییییه؟ می گه می دانم که نـــــــــــه می فانم( می فهمم) بگو قدر دنیا رو می فانم.

رفته بودیم مهمونی خونه ی یکی از آشنایان کلی هدیه های جورواجور گرفته از خاله جونش. بعد روز بعد به مینا دختر عمه اش می گه:مینا تو خاله ژاله رو میسناشیس( میشناسیش)مینا می گه نه. می گه خوب برو خونشون بشماسش منم رفتم خونشون بشماسیدمش.

این بود بخشی از خاطرات این روز های ما که یه خط در میون بود و واقعا فرصتی برای نوشتن همه ی اونچه که روی می ده نیست هر چند که واقعا دوست ندارم فراموش بشه.

پی نوشت: قالب قبلیم که از قالب های پیچک بود ظاهرا فیلتر شده و  عجالتا این قالب را انتخاب کردیم هر چند دوستش نداریم:(

 


[ شنبه 92/3/18 ] [ 3:15 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

فاصله ،چیزی که این روزها  نوشتن را برایم در این وبلاگ سخت کرده است و سردر گم که از کجا و چه بنویسم ،فاصله ای که به دست مشغله های زندگی ایجاد شد و مرا از این خانه که روزی شدیدا به آن دل می بستم دور کرده است.

چند وقتیست که در فکرم به این فاصله خاتمه دهم اما نمی دانستم از کجا بنویسم که دیروز دخترکم سر نخ و موضوع را دستم داد.

کارت های تراشه ها را یاد دارید همان ها که به منظور آموزش خواندن بودند و سارا بسته ی اول را کامل یاد گرفته بود و از بسته ی دوم هم چند کلمه ای ...هر چند که ما خیلی مصر در آموزش خواندن به او نیستیم و همان هم که یاد گرفته صرفا جهت بازی و سرگرمی بوده و هر وقت میل و علاقه نشان داده خودش آورده و بازی کردیم و  برنامه خاصی برایش نگذاشتیم . فقط گهگاه سی دی های زبانش را می گذاریم و می بیند که  آنها که دارند می دانند ابتدای هر سی دی همه ی کلمه هایی که در فلش کارت ها هست دوره می شوند . سارا هم این سی دی ها را به نام "سی دی کلمه ها" می شناسد و علاقه مند به گوش دادن و دیدن این قسمت است .
دیشب که این سی دی را میدید،
گفت: مامان ما هیچ وقت نمی گیم حمام؟!
گفتم: بله می گیم حموم

کمی بعد: مامان ما نمی گیم آزاده؟
-بله چون آزاده اسم یک دختر هست و ما همیشه نمی گیم آزاده و اگر کسی اسمش آزاده باشد آزاده صدایش می کنیم مثل سارا که اسم شماست.

: مامان ما همیشه نمی گیم باران؟!
- پس چی میگیم؟
: می گیم بارون.

مامان ما...؟!

این سوال ها و توجه به کلمه ها برایم بسیار جالب بود انگار مرحله ای جدید از زبان آموزی در شرف اتفاق بود. توجه به تفاوت در ادبیات محاوره ای و ادبیات نوشتاری.

 

 


[ شنبه 92/2/21 ] [ 5:26 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 140261