سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

فردا قبل از اذان صبح اگه دستتون به در خانه ی خدا رسید،  وقتی خواستید تمام شدن محرم و صفر را به حضرت زهرا (س)مژده بدید ازش بخواهید به دل داغ دیده ی یگانه و نازلی صبر بده، آرامش بده ، ازش بخواهید واسه سام کوچولو و انارکمون مادری کنه... ازش بخواهید ...

یا فاطمه زهرا

*

بعد نوشته: انشالله حاجات همتون روا دعاهای همتون قبول درگاه حق واقع شده باشه.

 صفر، امسال چه سنگین اومدی و چه سنگین تر رفتی

شاید سنگین تر از هر سال

غمناک تر از هر سال

*بروووووووو با همه ی تلخی ها و نحسی هات بروووووو *

* وای که چه قلب هایی  رو شکوندی بروووووووووو *

* وای که چه غم ها گذاشتی بر جا بروووووووو *

وای... وای... وای

...

 

 


[ سه شنبه 90/11/4 ] [ 5:4 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]


مهربان خـالق

مهربان خـا لق آن پیکر بیمار توام

  من خود آگاه زحال تن تب دار توام

میکشم  ناز  تو با رحمتـم ای بنـده من    

شاهـد سوز و گداز دل بیمار توام

بنـده  مؤمن  من هیچ کجا تنهـا نیست   

یار شبهـای تو و دیـده بیمار توام

دوست  دارم شنوم صوت تمنـای تو را

طالب راز و نیازت به شب تار توام

رنج و  غمهای تو بی علت و بی حکمت نیست 

تو گرفتار منی ، من همـه در کار توا م

در دلت زآتش غم ها که فکنـدم شرری 

یعنی ای بنـده بیا طالب گفتـار توام

سایه رحمت من در همـه جا بر سر توست

مصلحت بین و گنه بخش نگهدار توام

جای دلتنگی و  بیتابی و  نو میدی نیسـت

من که در هـر دو جهان یار و هوادار توام

ناز آن پیکـر بیمارت اگر کس نخرد   

ناز با خا لق خود کن که خریدار توا م

ای کـه تا صبح نخفتی و خدایا گفتی

این منم در دل بشکسته پرستـار توام

(شاعر: حسان)

 
جای دلتنگی و بیتابی و نومیدی نیست...جای دلتنگی و بیتابی و نومیدی نیست...جای دلتنگی و بیتابی و نومیدی نیست...جای دلتنگی و بیتابی و نومیدی نیست...

خدا جونم مطمنم که هیچ اتفاقی بی حکمت نیست
خدایا ...خدایا

*********************

چند روز بعد نوشت: خدایا پس چرا دلم تنگه ...پس چرا آروم نیست... پس چرا اینقدر بیتابه... خدایا من که اینم... ما که اینیم... نازلی چه جوریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای خدایااااااا چقدر سخته این دنیات
چقدر تلخه این روزهاااا


[ شنبه 90/11/1 ] [ 3:44 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 90/10/26 ] [ 3:41 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

چند روز پیش تلویزون فیلم کلاه قرمزی و گذاشته بود و سارا  هم از خودش و شعر هاش خیلی خوشش اومده بود.
دو روز پیش  یک کتاب تبلیغات محصولات آموزشی سرگرمی کودکان که از خیلی وقت پیش داشتم و آورده و با ذوق و شوق فراوان می گه:" مامان کُمِزی.......کمِزی....کمِزی"
نگاه کردم دیدم یه عکس خیییییییلی کوچولو از عروسک کلاه قرمزی و توش پیدا کرده :))))))
بهش می گم بگو قرمز.
می گه:" قرمز"
می گم بگو کلاه.
میگه : کُ آه
می گم خب حالا بگو کلاه قرمزی.
میگه: کُمزی جالب بود


***************************************
پ.ن :دخترکم امروز 22 ماهه شدی عزیز دلم دوست داشتن
می دوستمت بسیارررررررررررگل تقدیم شما


[ پنج شنبه 90/10/22 ] [ 8:21 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

یادش بخیر کودکیمان چه روزگاری داشتیم با داستان کدوی قلقله زن همیشه و همیشه دوست داشتم داستان این پیر زن ماجراجوی شجاع داستان را و آن کدوی اعجاب انگیز غول آسا که با قل خوردش خیال من را هم با خود می برد.
داستانی که هنوز که هنوز کشش دارد برای این مادر بیست و هشت ساله که موجب می شود به عنوان جزعی از اولین کتاب های دخترکش دوباره آن را خریداری کند تا بخشی از روزگار کودکی دخترکش را عجین کند با وقایع هیجان انگیز این قصه.


1


آن قسمت از داستان که پیر زن در راه خانه ی دخترش با جناب شیر و پلنگ و روباه مواجه می شود از دوست داشتنی ترین قسمت ها برای دخترک دلبندمانست و شادی بخش محفل کوچک خانمان. این همان قسمتی است  که با زبان شیرین دخترک ادا می شود و دلتان را میخکوب می کند پیش پایش و چشمتان را حریص تماشای او و گوشها را بی قرار شنیدن. و من که با هر بار دیدن و شنیدن پر از آرزو می شوم که کاش یک بار دیگر برایم بگوید این قصه گوی شیرین سخن، و زبان می گشایم و می گویم!!!
چی؟ آقا شیره چی گفت مامانی؟؟؟
و سارایی که هرگز خسته نمی شود از این سوال و هربار با همان اشتیاق وصف ناشدنی با صدایی کلفت و خشن و شیرگونه می گوید:" میخوووووووووام بخوااااااااام بووووخوووووووووم...میخوووووووووام بخوااااااااام بووووخوووووووووم..."( درحالی که دو دستانش چون پنگال های شیری گرسنه بالا آمده اند و در هوا می چرخند)( ترجمه: می خوام بیام بخورمت)
و صدای جیغ دلم و نوای تشویقی وووووووووااااااای مااااااادر با یه بغل عشق فضای خانه را پر می کند...

خودمان را که جمع و جور می کنیم دوباره بر می گردیم به داستان...

-خب مامانی پیر زن چی گفت؟
 در حالی که انگشت اشاره اش را بالا گرفته و همراه سرش تکان میدهد می گوید:" نه نه نه نخووووووور تسید"( ترجمه: منو نخور ترسیدم لرزیدم)
و ...
 
نقش این قصه آنجا پر رنگ تر می شود که دخترکمان را تشویق می کند تا غذایش را خوبتر بخورد به اشتیاق این که دلش تپلی شود و مامان بشود جناب شیر و دنبالش بدود تا شکم تپلی اش را بخورد. البته همیشه جواب نمیدهد نخواهد بخورد آقا شیره همه کاری از دستش بر نمی آید.


[ چهارشنبه 90/10/21 ] [ 9:34 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 80
کل بازدیدها: 140651