سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
[ دوشنبه 90/10/19 ] [ 4:21 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

امروز هم یه روز دیگه آغاز شد. شکر. ولی امروز صبح که پا شدم دلم داشت خفه می شد هوای خونه برام سنگین شده بود دلم هوای تازه می خواست دلم یه دل سیر فریاد می خواست دلم یه جای دنج واسه تنهایی می خواست یه جایی که سقفش رنگ آسمون بلند باشه یه جایی واسه پر و خالی شدن از هیاهوها، غم ها، دلواپسی ها...
یه نگاه کردم به خودم به دلم. دلم سنگین می تپه انگار یه وزنه زنجیر کردن بهش و می برنش به سرداب. دلم می خواد پاره کنم این زنجیر و... دلم هوای تازه می خواد...
روزهای غم انگیز و دلهره انگیز تمومی نداره انگار...

دلم بی تاب رفتن بود. دخترکم رو آماده کردم و زدیم بیرون پی جایی که دلمان می خواست خانه کند آنجا.
یادم باشد به دخترم کمی خوش بگذرد پوسید دلش از هیجانات نا کوک مادرش این روزها. سه چرخه اش را از انبار بیرون کشیدم تا مرکبش مهیا باشد پاهای کوچکش شاید توان گز کردن راه ،همپای دل مارا نداشته باشد. خدا می داند این دل تا کجا ها خواهد ما را برد.
پیش می روم آهسته آهسته و هل می دهم دخترک سوار بر چرخم را در سکوت. تابلوی ورود ممنوع پیش رویم. کاش برای دلم یکی بسازم تا ورود نکند افکارو دلواپسی ها.چون وقتی می آیند نمیداند چطور بیرونشان کند همین جور سنگین و سنگین تر میشود کی بترکد نمیدانم.
یک ساعتی با دلمان راه می رویم گاهی تند گاهی آهسته. کی ایست میدهد؟ همچنان در سکوتم دخترکم هم نیز. بین درختان کاج پیدا  میشویم. یکیشان ما را می خواند. میرویم تا پایش. میوه هایش را گویی برایمان چیده. منتظرمان بوده!!

*

دل همین جا زمین گیر می شود پای این کاج، سایه ای می شوم سنگین، بر پیش پایش می نشینم. دلم می خواهد هر چه در سینه دارم همین جا چال کنم خالی بشم و برم بالا اون نوک نُک. کاش بشود. کاش خیلی چیزها بشود که دلم می خواهد. اینجا هیچ بنی بشری نیست که نگاهمان کند خدا تو فقط منو نگاه کن. خودت دلم و سبک کن.
پر می شوم از آرامش، اینجا زیر این آسمان پهناور، پای این کاج بلند...
 حیف دستان سرد جگر گوشه ام میشود پایان این دل نشینی ها. باید برگشت هوا سردست.
باز منم و دخترکم بر چرخ که پیش می رویمم به سوی خانه این بار با کوله ای از آرامش که آذوقه ای شود برای چند روزمان، اگر خدا خواهد.


[ دوشنبه 90/10/19 ] [ 4:9 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]


*

خدا جون در همه حال شکر. در همه حال شکررررررررررررررررررر

خدایا در همه حال شکر... خدایا توکلم به توست به تو...خدایا تویی قادر متعال...خدایا تویی مهربان مهربانان...خدایااااتویی زندگی بخشنده و تویی میراننده ...خدایا به قدرت اعظمت... به خداوندیت که همه ی زمین و آسمانها از اراده ی توست...تو را به دل فاطمه و علی ات به دل زینب ات به دل حسنین ات به دل شش ماهه ی علی اصغرت به دل علی اکبرت به دل عباست به دل رقیه ات و... و به دل زجر کشیده ی همه معصومین ات... به اشک های مادر انارت ،
 به تن رنجور نحیف انارت شفابخش
خدایا کاش شاهد معجزه ات باشیم، کاش این بار هم معجزه کنی

 خداااااااااا در همه حال شکر در همه حال شکرلالله... الحمدالله...


[ پنج شنبه 90/10/15 ] [ 8:11 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]

چی می خواستیم ...چی شد؟؟!!
تعجب نکنید تعجب نکنید الان توضیح می دم...
سارای ناز ما قله ی بزرگی از زندگیش و فتح کرد...
سارا تونست یکی از عزیزترین چیزهای زندگیش و یکی از بزرگترین وابستگیهاشو تو این چند روز  اخیررکنار بذاره...
اشتباه نکنید شیر نیست..

وداع با پستانک عزیزش که خیییییییلی دوستش داشت...
خوب اگه یادتون باشه تو پست های قبل نوشته بودم که سارا با دندون های مبارکش چه بلایی بر سر این پستانک های بیچاره میاره و با هر بار هم  آهی بر جگر پدرش می نشونه و این بابای مهربون و دل رحم هم که تاب بی تابی ها جگر گوشه اش را ندارد به جای یک پستانک هر بار دو تا می خرد تا یکیش بماند برای روز مبادا. مدام هم تاکید میکند که: دخترم عزیزم این آخریشه بابا دیگه نمی خره هااا. ولیییییییی کو گوش شنواااا.

نمیدونم دخترم هدفت از انهدام این همه فروند پستانک چه بود. شاید می خواستی رکورددار گینس شوی؟؟ نمی دانم شاید با 15 پستانک در طول 21 ماهه زندگیت هم رکوردی زده باشی. الله و اعلم.

وووووووو اما داستان از کجا شروع شد که ما کمر به این امر مهم بستیم...
روز دوشنبه مهمان عزیزی داشتیم که دلتنگی کوچکی او را به سوی خانه ی ما کشانیده بود،" پدر عزیزم"، عزیز دلم در خانه ی ما بود و همان روز سارا پستانکش را با افتخار نابود کرد و با رضایتمندی از این شاهکار بزرگ برای بابا بزرگش تعریف کرد که:" بابا دیگه نِ ای خره." البته این جریان بعد از هر بار انهدام پستانک رخ می داد. ما هم سریع دست به تلفن شدیم و همسر گرام را با خبر کردیم که بی پستانک به خانه نیاد که شب مهمان داریم و اگر پستانک نباشد تا صبح همه بیدار باش داریم. پدر بنده خدا هم با دو پستانک در دست به خانه آمد و یکیش را پیشکش دخترک کرد و یکیش را هم من سریع از نظرش غیب کردم برای روز مبادا. و پدر هم باز مشغول نصیحت که بابایی دیگه نمی خره هاااااااا.
روز بعد که سه شنبه باشد به همراه پدرمان به خانه شان کوچ کردیم تا برای انجام بعضی امور، مادر مهربانمان از دخترکمان در نبود ما پذیرایی کند و وقتی برگشتیم دیدم آن بلایی را که بر سر آن پستانک بیچاره آمده بود. طفلی 24 ساعت هم عمر نکرد.
و این شد که تصمیم گرفته شد...
با چند حساب انگشتی دریافتم که بهترین زمان برای این امر مهم فرا رسیده است. روز های پیش رو روزهای مناسبی بود زیرا آخر هفته برنامه های زیادی داشتیم که سارا را حسابی سرگرم می کرد و فکرش را از این قضیه متوجه چیز های دیگری می کرد.
بسم الله گفتیم و جلو رفتیم روزها به پارک و گردش و بازی و مهمانی سپری شد و تنها مشکل شب ها موقع خواب بود که آن هم با شیر دادن حل شد و وقتی به خواب می رفت آن پستانک روز مبادا را می آوردم و آرام در دهانش می گذاشتم تا آرامش لازم را کسب نماید و صبح ها هم قبل از بیدار شدنش از دهانش در می آوردم تا مبادا بیدار شود و از وجودش با خبر شود. تا اینکه دیشب دیگر آرام و بدون پستانک خوابید.
و حالا من خیلیییی خوشحالم که اینقدر خوب و بدون دردسر این امر محقق شد چون واقعا برایم نگران کننده بود. اما با این داستان ماجرای از شیر گرفتن را کمی به عقب می اندازم تا مبادا خاطر عزیز دردونه مان آزرده شود.

این هم از ماجرای روز های اخیر ما.

خیلی برایمان دعا کنید.
 به خصوص برای دختر کوچکی به نام " انار " که صورت مثل ماهش چند روزیست که با آب جوش سماور سوخته است و در بیمارستان روزهای سختی را سپری می کند :((

 در پناه خدا


[ شنبه 90/10/10 ] [ 11:4 صبح ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 3:38 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 80
کل بازدیدها: 140660