دردونه جون | ||
کتاب زندگی ام را می گشایم بر میدارم کوله باری با امیــــــــــــد با عشق
پی نوشت: سی ساله شدم [ شنبه 91/11/28 ] [ 6:31 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
[ پنج شنبه 91/11/12 ] [ 3:16 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 8:9 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
خیلی وقتها دلم برای کودکی ام تنگ میشه برای بازیهایی که می کردیم برای خانه ی دوران کودکی ام همسایه ها و بچه هاشون برای روزهای جمعه که با بابا می رفتیم کوه، برای کوچه باغ های کاه گلی درکه یا دربند، برای خونه ی بابا بزرگم که خدا رحمتش کنه الان جاش یه آپارتمان چند طبقه ساخته شده و اون باغچه ی قشنگ و پر گلش که همه یادگاری دست های بابایی بود و اون بوته ی گل ساعتی که روی یه سمت دیوار حیاط بالا رفته بود و همه ی عطر یاسی که توش میپیچید.بعد از تخریب اون خونه دیگه به اون کوچه نرفتم دلم نمی خواست هیچ تصویر دیگه ای جای اون ها رو تو ذهنم خدچه دار کنه. بابایی و اون خونه همیشه تو ذهنم همونطور خواهند ماند. دلم گاهی خیلی بیشتر تنگ میشه برای همه اینها وقتی می بینم همه ی این ها داره یکی یکی محو و نابود میشه و جاشون رو به آپارتمان ها و برج ها و پاساژ های مدرن دادن وقتی که در و پنجره های طرح ایرانی با شیشه های رنگ و وارنگش جاشون را به معماری های رومی و اروپایی می دن. پی نوشت: دلم را خوش کرده ام به شمعدانی های پنجره ی آشپزخانه شاید گل بدهند ، دلم پوسید این روزها چقدر همه چیز دلگیر است. پی نوشت2: انگار گمشده ام [ پنج شنبه 91/10/7 ] [ 5:13 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
بلبل زبون خونمون دو سه روزیه کسالت داره و به سرما خوردگی خفیفی مبتلا شده که به گمانم از خود من گرفته دیروز پرستارش بهم گفت به نظرم مریض شده چون فیش فیش می کنه و آب ریزش بینی داره. منم تایید کردم و اومدیم خونه. هنوز شال و کلاهمون را در نیاورده بودیم که شروع کرد به سرفه کردن و یکی از کتاب هاش را هم آورد و به صفحه ای از آن که عکس آمبولانس و دکتر و پرستار بود اشاره کرد و گفت منو ببر اینجا مریض شدم حالم خوب نیست و چند تا سرفه هم تحویل داد. اشاره کرد به گلوش و گفت اینجام درد می کنه و چند تا سرفه هم در ادامه اش. دکتر گلویش را معاینه کرد و با تعجب گفت مشکلش چیه؟ همین که از مطب بیرون آمدیم و دارو ها را از داروخانه گرفتیم گفت مامان گلوم خوب شد دیگه سرفه ام نمی گیره اما خوب خدا رو شکر کردم که فقط یه سرماخوردگی خفیف بوده و نگرانیم رفع شد. پی نوشت: دخترک ما بر عکس اکثر بچه ها عاشق دکتر و پرستار هاست و برای خود من هم جای تعجب داره این شدت توجه و علاقه اش و این جریان واقعا براش جنبه ی تفریح و سرگرمی داشت :) [ یکشنبه 91/10/3 ] [ 7:51 عصر ] [ مامان سارا ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |